- نویسنده: ساسان شبرند
- تاریخ: سه شنبه 94/1/25
- زمان: سه شنبه 94/1/25
نظامی گنجوی
همه روز را روزگارست نام
یکی روز دانهست و یکروز دام
به مور آن دهد کو بود مورخوار
دهد پیل را طعمه ز پیلوار
همه کار شاهان شوریده آب
از اندازه نشناختن شد خراب
بزرگ اندک و خرد بسیار برد
شکوه بزرگان ازین گشت خرد
سخائی که بیدانش آید به جوش
ز طبل دریده برآرد خروش
مراتب نگهدار تا وقت کار
شمردن توانی یکی از هزار
جهاندار چون ابر و چون آفتاب
به اندازه بخشد هم آتش هم آب
به دریا رسد دُر فشاند ز دست
کند گردهد کوه را لعل بست
به حمدالله این شاه بسیار هوش
که نازش خرست و نوازش فروش
به اندازه هر که را مایهای
دها و دهش را دهد پایهای
از آن شد براو آفرین جای گیر
که در آفرینش ندارد نظیر
سری دیدم از مغز پرداخته
بسی سر به ناپاکی انداخته
دری پر ز دعوی و خوانی تهی
همه لاغریهای بی فربهی
همین رشته را دیدم از لعل پر
ضمیری چو دریا و لفظی چو در
خریداری الحق چنین ارجمند
سخنهای من چون نباشد بلند